دل کوچولو

رفتیم یه جایی مهمونی

خیلی ساده اما با یه دنیا عشق

چه قدر خوبه که بدونی یه عده ای هستن که خیلی دوست دارن

کیف کردم حسابی

......

قدم زدن تو کوچه ای که قدیما خونه پدربزرگام اونجا بود و خاطرات تلخ و شیرین زیادی رو برام یادآوری میکنهحالمو دگرگون کرد

یادش بخیر دوچرخه سواری با پسرداییم

یادش بخیر از خونه این پدر بزرگ به خونه اون پدربزرگ رفتن

یادش بخیر چادر نماز گلداری که مادربزرگ واسم دوخت و من همون شب با یه ذوقی رفتن نشون مامان بزرگم دادمش

یادش بخیر سینما رفتن های سه نفره من و دایی و پسر داییم و شکلاتای هوپی که میخوردیم و من عاشقشون بودم

یادش بخیر شیرینی نخودیای عید خونه مامان بزرگم

یادش بخیر صندلی آهنی که عصرا دم در روش مینشستن تا ما بریم اونجا

یادش بخیر دست پخت خوشمزه مامان بزرگم

یادش بخیر شیشه های رنگی خونه پدر بزرگم

یادش بخیر اون تختهای فلزی تو خیاط خونه پدربزرگ و اون تخت چوبی مامان بزرگم

آخ یاد همشون بخیر

دلم برای مامان بزرگم خیلی تنگ شده آخه خیلی زود رفت


نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۳۰ساعت 8:26 PM توسط دل کوچولوی مهشید| |

ﭘﺴﺮﮎ ... .
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺧﺘﺮﮎِ ﻗﺼﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ
ﺑﺎﻧﻮﯼِ ﻣﻦ
ﺻﺪﺍ ﮐﻦ!
ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﯾﺎ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ! ﺍﺳﻤﺖ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ
ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﻮ:
ﺟﺎﻧﻢ؟
ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺮﻡ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﺟﺎﻧﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ ... .
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﯾﮏ ﺟﻌﺒﻪ ﺷﮑﻼﺕ ﯾﺎ ﭘﺎﺳﺘﯿﻞ
ﺑﺨﺮ
ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻨﺸﯿﻦ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻦ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺭﺍ ... .
ﮐﻪ ﺫﻭﻕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ
ﺷﯿﺮﯾﻨﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺎﻃﺮِ ﺩﺳﺘﺎﻥِ ﺗﻮﺳﺖ ... .
ﭘﺴﺮﮎ ... .
ﺑﯿﺎ ﯾﮏ ﺭﺍﺯِ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﻢ:
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﯾﮏ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻫﺎﯼِ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﺭنگی ...

نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۳۰ساعت 8:3 PM توسط دل کوچولوی مهشید| |

من

تو

فاصله

عشق

دلتنگی

غم

دیدار

شادی

هستی

هستم

هستی

شاید نباشم

نروووووووووووووووووووووووووووو

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۷/۲۶ساعت 10:39 AM توسط دل کوچولوی مهشید| |

روزهام به سرعت برق و باد میگذره

به خیلی چیزا فکر میکنم که دلم میخواد بنویسمشون اما اون لحظه نمیشه بعدشم که دیگه یادم میره

چیزایی مثل سفر.پایان نامه،معرفت ،تبلیغات تلویزیونی،پدر شوهر و حتی گربه

نمیدونم چرا از گربه ها خوشم نمیاد خوب بچه بودم یه خوابی دیدم یه بارم صبح چشمو باز کردم دیدم یه گربه رو

سرمه،اما اینکه دلیل نمیشه واسه این حس تنفر!!!!!!!!!!!

دیدن دوستای صمیمیم و حرف زدن باهاشون چه قدر بهم انرژی میده حتی وقتی درباره مشکلات با هم حرف

میزنیم بازم بهم خوش میگذره و چند روز اخیر حالمو خیلی خوب کرده بود

امروزم که خونه دوستم بودم اینقدر خندیدم که واقعا دلم درد گرفته بود وقتی با سحرم حتی به مشکلات بزرگمونم

میخندیم و این خیلی خوبه

و بهتر ازون اینه که استاد زبانم به من بیشتر از خواهرش اعتماد داره و با خیال راحت  همه چی زندگیشو برام

تعریف میکنه.این اطمینان چه قدر خوبه و چه قدر بده که من نمیتونم با اطمینان با دیگران حرف بزنم چون...

کلا رازداری خیلی صفت خوبیه که هرچی که من زیاد دارم بعضیا متاسفانه خیلی کم دارن

خودم خواب مشهد دیدم یکی خواب مکه.وای خدایا یعنی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آخر هفته میرم ساوه .انار خورون :)

.....................

همه چی آرومه         من چه قدر خوشحالم


نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۰۷/۱۶ساعت 9:30 PM توسط دل کوچولوی مهشید| |

6 مهر تولد وبلاگمه

وبلاگی که برام پر از خاطره ست ، خاطرات تلخ و شیرین...

تولدت مبارک وبلاگ عزیزم

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۷/۰۵ساعت 8:5 PM توسط دل کوچولوی مهشید| |

امروز رفتیم سفره ابوالفضل

خیلی شیک و مجلسی

خانما رو مبل نشستن نه دعا میخونن نه گریه میکنن فقط به یه نقطه خیره شدن

خانم مداحه طفلی حنجره ش پاره شد از بس گفت حاجت دارا بخون تکرار کنن

انگار تو اون جمع فقط من و مامانم حاجت داشتیم و دو نفر دیگه

همه ماشالله بدون حاجت بودن چون فقط به سفره خیره شده بودن

بعدم که دعا تموم شد به غذا حمله ور شدن

از بس که با کلاسن این ملت

نه که همشون شوهراشون دکتر و وکیل بودن

بعضی مراسما سرشار از انرژیم میکنه بعضیام اینجوری انرژیمو تخلیه میکنه

تموم مدت انگار میخ زیرم بود

به هر حال خدا حاجت رواشون کنه انشالله

کاشکی یاد بگیریم که دعا خوندن چیزی از پرستیژمون کم نمیکنه  که هیچ باعث آرامشونم میشه

نوشته شده در جمعه ۱۳۹۲/۰۷/۰۵ساعت 8:3 PM توسط دل کوچولوی مهشید| |

گاهی میترسم و دلم آشوب میشه که نکنه تموم اینا فقط یه رویای شیرین باشه نکنه خدا این خوشی هارو ازم بگیره

خدایا بهم آرامش بده

عزیزانم رو هیچ وقت ازم جدا نکن

چند روزی حمید پیشم بود و من حالم خیلی خوب بود از دیشب که حمیدم رفت خوابگاه حال منم بد شده و سرما خوردم 

وقتی نیست ضربان قلبم دمای بدنم فشار خونم کوزتیزولم همه چیم میاد پایین

*حمید یه ساعت خیلی خیلی خوشگل واسم خریده،با هم نصبش کردیم چشمم که بهش میفته یاد حمیدم میفتم خیلی خوش سلیقه ست

*حمید عزیزم بهت افتخار میکنم به خاطر اینکه اصلا خسیس نیستی و همیشه با دست و دلبازی تمام برام هدیه میگیری،ممنونم ازت به خاطر همه خوبیهات


نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ساعت 7:54 PM توسط دل کوچولوی مهشید| |