....................... پ.ن: اینو حمیدم برام فرستاده بود و من با خوندنش کلی ذوق کردم یهو واسه خواستگاری رسمی و در صورت موافقت ما نشون گذاشتن پدرم قبول کرد که بریم شیراز زندگی کنیم اما باید اونجا یه کاری واسه من پیدا کنن تو مدتی که بزرگترا داشتن با هم حرف میزدن من داشتم از استرس دق میکردم اجازه خواستن که یه انگشتر واسه نشون بذارن که پدرم قبول نکرد و گفت بذارین بعد ماه محرم و صفر باشه بهتره هم خوشحالم هم نگران کاشکی میشد تو کرمانشاه میموندیم شیراز رفتن خیلی برای پدرو مادرم سخته اگه اونا هم نیان که من طاقت نمیارم خدایا فقط خودت میتونی کمکم کنی بهترین اتفاق ممکن رو برامون رقم بزن لطفا!!! یه وصلت خیر و بدون پشیمونی اولین سمینار تخصصی که قراره مقاله مو به صورت سخنرانی ارائه بدم خدایا خودت کمکم کن
ما عاشق هميم!
چشمان تو پر از من است
چشمان من پر از تو...
من شبيه خودم و تو شبيه
هيچکس...
به حسودان بگو
در آسمان ما جز عشق پر نمی زند...
که شايد از تماشای اين عشق دق کنند!
يا در کوچه و بازار قصه مان را جار زنند!
عشق من رهايم نکن
دستهايم را محکم تر بگير...
که اينجا خيلی ها سر جدايی من و تو شرط بسته اند.... تـومالڪ تمـامِ احساسَم هـستی...
تـــمامِ عشــــقم.....
تمــــامِ اِحـــساسِ دسـت نخـــورده ام
ڪـــه حاضر نیســـتم.....
حتـــی ذرهــــ ای اَز آنــ را......
بــا هیچکـس تقـسیم ڪنــم...
با هیچـڪس جــــز تــــو،
احســـاسم را با تــو تقســـیم نـــمی ڪنم...
بلکه آنرا به تو تقدیم میکنم....
تمام عشقم را تمام احساسم را....
احساسم را برای تو به حراج میگذارم،
فقط برای تو...
به هرقیمتی که توبخواهی
به قیمت یک بوسه
یک آغوش
یک نوازش !
یک عاشقانه و حتی یک نگاه
هر چه بپردازی باز من سود کرده ام
زیرا تو گرانبها ترین حس دنیای منی..
خیلی چیزا یاد گرفتم و اهداف جدیدی رو برای خودم تنظیم کردم که امیدوارم بتونم بهشون برسم
آنها یک حافظه عجیب برای نگهداری وقایع عاشقانه دارند
هیچکدام از حرف هایت یادشان نمیرود
حتی می توانی تشریح لحظه ای را که با یک جمله ات دلشان شکست با جزییات دقیق، دو سال بعد از دهانشان بشنوی...
وعده ها و قول هایت را طوری یادشان می ماند که هیچ رقمه نتوانی زیرش بزنی...
ساعت و روز دقیق اولین دوستت دارم گفتنت
لباسی که در اولین قرار ملاقاتتان به تن داشتی
لرزش انگشتانت وقتی برای اولین بار دستشان را گرفتی
حالت چشم هایت وقتی اولین دروغ را از تو شنیدند...
حتی به راحتی می توانند بگویند فلان دروغ را فلان روز گفته ای و واقعیت ماجرا را از خودت بهتر توضیح میدهند...
می دانی زن ها موجوداتی هستند که در عمق رابطه شنا می کنند
و تو شناگر ماهری هستی که وانمود می کند شنا در سطح آب را دوست دارد
و هر از گاهی هم به خیال خودش زیرآبی میرود...
البته به خیال خام خودش
زن ،، بام نیست
تا برای هواخوری به سراغش بروی "آسمان" است پرواز را بیاموز
سيمين بهبهاني
معلم مان، هر وقت که در این کار شکست میخوردیم، پیروزمندانه میایستاد و توضیح میداد که: بچهها. همهی زندگی همین است. آن چیزی که در ذهن شما شفاف و واضح است و به نظر خودتان به صورت مشخص و واضح بیان میکنید، برای طرف مقابلتان به سادگی قابل درک نیست. بعدها در خانه و زندگی، بارها و بارها این بازی تلخ را تجربه خواهید کرد.
بعدها که بیشتر مطالعه کردم، فهمیدم که این دغدغهی معلم مدرسه، پدیدهای است که در حوزه ارتباطات و خطاهای شناختی ذهن، به صورت گسترده مورد مطالعه قرار گرفته و به عنوان Curse of knowledge یا «شومی دانستن» شناخته میشود.
اگر در نگارش، توانمند باشید و بخواهید اصول و مبانی نگارش را، به کسی که به زیبایی شما نمینویسد منتقل کنید،
اگر درد جدایی را تحمل کرده باشید و بخواهید عمق آن را برای دوست خود توصیف کنید،
اگر لذت موفقیت را تجربه کرده باشید و بخواهید برای کسی که جوان تر از شماست، از طعم و رنگ و بوی آن بگویید و او را برانگیزید،
اگر شکست و “از دست دادن” برایتان معناهای جدیدی در زندگی خلق کرده باشد و بخواهید آن معناها را به کسی که “نعمت از دست دادن” را تجربه نکرده است بیان کنید،
اگر بخواهید حرفی را که سالها در موردش خواندهاید یا فکر کردهاید، برای من که در آن مورد کمتر فکر یا مطالعه کردهام، توضیح دهید،
احتمالاً این پدیده را به خوبی درک خواهید کرد.
یادم میآید که یک بار در مدرسه، با بچهها هماهنگ کردم که میخواهم بوی گل سوسن و یاسمن آمد را انتخاب کنم و وقتی پای تخته رفتم، با زدن دو قاشق به هم، آهنگ ابتدای آن را (که یک تق – تتق ساده بود و فکر میکنم در اصل هم توسط قاشق نواخته شده بود!) شبیه سازی کردم. بچهها کمی ژست متفکرانه گرفتند و گفتند: اجازه! این آهنگ بوی گل سوسن و یاسمن آمد نیست؟
چهرهی من و بچهها از لبخند رضایت پر شد. دیگر معلم نمیتوانست درس هفتههای گذشتهی خود را دوباره تکرار کند و دربارهی مهمترین مشکل زندگی آیندهی ما صحبت کند.
معلم مدرسه – که آقای مهربانی نام داشت و واقعاً هم مهربان بود – گفت:
شعبانعلی! یک نکته را به خاطر داشته باش. تو موسیقی ذهن خودت را به آنها منتقل نکردی. تو یک موسیقی را که خود آنها شنیده بودند به آنها یادآوری کردی. مهمترین مشکل زندگی آینده شما وقتی است که میخواهید موسیقیهای ذهن خود را برای یکدیگر تعریف کنید، اما طرف مقابلتان، موسیقی مورد نظر شما را نشنیده است و موسیقیهای دیگری را در ذهن دارد!
